برو ...
آن شب چه شب نحسی بود ... با صدف تماس گرفتم عصابش خراب بود بی حوصله جوابم را میداد گفتم چرا ؟ مگه من چی کار کردم؟
صدف در جوابش : تو ... نه عزیزم تو خیلی پاکی ... ولی من و تو لیاقت هم دیگر و نداریم ...
گفتم :صدف این حرفا چیه ؟ تو می دونی ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو می میرم ...
صدف گفت : این حرفام دروغ بود ... ولم کن ... ازت خسته شدم کامی ... تو زیادی عاشقی ... تو نمیتونی توزندگی من وبه
خواسته هام برسونی
کامی : مگه بده آدم یه عاشق واقعی باشه ... ؟
صدف: آره واسه من بده ... عشق دروغه ... حرفات دروغه زندگیت همه دروغه
کامی : نه به خدا من عاشقتم صدف... بخدا راست میگم
صدف: ولم کن حوصلتو ندارم ...
کامی آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم من روانی میشم بی تو ... صدف با بیخیالی بعد چند بد و بیراه گفتن گوشی رو قطع کرد
صدای قطع شدن مکالمه آمد ... بیب بیب بیب بیب
کامی با ناراحتی با غصه های زیادی که بر دوش داشت وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش
جاری شد ... آهنگ مورد علاقه اش را گذاشت تا پخش شود ... به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید ... و مثله بچه ها
گریه کرد و می گریست ... بدون شام خوردن به رختخواب رفت ... و با فکر او به خواب رفت ...
ساعت 3:12 بامداد بود ... از جا پرید ... خواب او را دیده بود ... خواب لحظات شیرین با او بودن بلند شد و روی تختش نشست ... به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود ... بی اراده غرق اشک شد ... sms واسش ارسال کرد :
" الان که این پیامک رو می خونی صدف جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه دوستت داره ، دیدار به روز بیداری بدن
ها ... دوستت دارم صدف کامی واسه همیشه از کنارت میره واسه همیشه خداحافظ ... "
به بیرون از اتاقش رفت ... داخل آشپز خانه شد ... پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود ... داخل کوچه را نگاهی کرد ...
سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید ... پنجره را باز کرد ... با باز شدن پنجره ، شب به داخل خانه نفوذ کرد ...
پاهایش را از پنجره بیرون گذاشت ... و بدنش هنوز لب پنجره بود ... و وداع کرد ... صدایی سرد از کوچه آمد ... ساعت ۳:۳۴
دقیقه بامداد بود و با آرامش خودش را از لبه ی پنجره رها کرد................................................................................
و روحش به آرامش ابدی رسید و جسمش نسیب خاک شد ... همانطور که از خاک آمده بود ... به خاک بازگشت دیگر برای همیشه کامی در بین هیچکس نبود دیگر آزار کسی بهش نمی رسید.
صبح مادرش قبل از اینکه به آشپز خانه برود داخل اتاق پسر شد ...
پسر را نیافت ... ولی گوشی او را در حال زنگ خوردن دید ... تماس هایی پشت سر هم و بی وقفه از یک دختر ... و ده ها پیام
یکسان در گوشی دید که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند :
" نه تورو خدا نه ... نمی خوام دیگه ازت جدا باشم .... فکر کن حرفای دیشبم فقط یه شوخی بود ...
تورو خدا ازم جدا نشو .... بخدا منم دوستت دارم "
زمان ارسال پیام ساعت 3:35 دقیقه ی بامداد بود ... و مادر ... وارد آشپز خانه شد ... طبق عادت از پنجره به پایین نگاهی
کرد.